تغییرات مامان شدن
شکمم هر روز بزرگ تر می شه ،البته خیلی شکمم بزرگ نشده اصلا تو عکسام شکمم معلوم نیست آخه تو توی پهلوهامی ،انقدر راه رفتنم فرق کرده ، بیرون که می رم نگاها به سمت منه همه یه جور دیگه به آدم احترام می ذارن ،اگه صندلی خالی نباشه سریع جاشونو بهت می دن خلاصه یه حس خیلی خوبی داره انگار خانومهای باردار مثل فرشته می مونن یه جورای معصوم و مقدسن خوب همشون یه فرشته تو دلشون دارن دیگه بایدم همینطور باشه، با بابایی که بیرون می ریم همش مواظب شکممه که کسی باهاش برخورد نکنه که خدای نکرده برای تو اتفاقی بیوفته به خاطر همینم زیاد بیرون نمی رم ،کلی هم لباسای بارداری با مزه خربدم مدام جلو آینه می رم شکممو نگاه می کنم ،انقدر روغن و کرم زدم که تا آخرین ماه بارداریم هم شکمم ترک نخورد ، فقط کمی روی گردن و یه خط زیر شکمم تیره شده و نافم هم به طور خنده داری بیرون زده که همه اینا به دنیا اومدن تو خوب میشن .شبا هم باید روی پهلو هام می خوابیدم انقدر دلم می خواست به پشت بخوابم دیگه دنده هام هم درد گرفته بود آخه می ترسیدم که نکنه خدای نکرده بند نافت به گردنت گیر کنه ، ولی به هر حال تو رو تو بغلم می گرفتم و می خوابیدم