آبتین باور یک رویا

روز موعود

1392/3/27 6:30
628 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 6 صبح روز دوشنبه بود راستش از شدت ذوق و هیجان تا صبح خوابم نبرد صبح بیدارشدم وضو گرفتم و نمازم وخوندم با بابایی رفتیم تو اتاقت کلی فیلم و عکسای آخرین لحظات بارداریموگرفتیم و با تو کلی صحبت کردیم و گفتیم چقدر منظر روی ماهت هستیم ،بابایی منو از زیر قرآن رد کرد وآیت الکرسی خوندم و بعد با بابایی و مامان سودی و بابا ناصر رفتیم بیمارستان ، بابای و مامان جون همسری  و عمه زهرا زودتر اومده بودند دیگه روال بیمارستان و انجام دادن منم تو این مدت به زنان حامله ای که اونا هم اونروز زایمانشون بود نگاه می کردم انگار می خواستم با نگاه کردن به چشماشون از نگرانی هام کم بشه ، اینو بگم از این لحظه به بعد واقعا نمی تونم حس درونیم تو اون لحظات بازگو کنم ،  ساعت 8:30 بود صدام کردن دیگه زمانش رسیده بود، تا در ورودی اتاق زایمان بابایی اومد ولی دیگه نمی تونست داخل بشه یکم دلم گرفت کاش اونم می تونست بیاد و آرومم کنه ولی کاری نمی شد کردآخه اینجا ایرانه و قوانین خودشو داره ، با مامانم داخل رفتم و تمام آزمایشات و سونو های که احتیاج بودو دادم و با کمکش گان پوشیدم ، اون موقع بود که مامانی هم باید می رفت دیگه حس غریبی داشتم همیشه به مامانم تکیه می کردم ولی در همچین لحظه مهمی بایدتنها باشم ،ولی وقتی یاد تو افتادم دیدم که تنها نیستم پسر کوچولوم با منه از این به بعد هر دومون باید مواظب هم باشیم ،باورم نمی شد که یکدفعه تمام ترسام تموم بود فقط تو زمان زندگی می کردم وارد یه اتاق شدم که چند تا خانوم خوابیده بودند ودورهر تختم یه پرده بود اونجا سونو رو انجام می دادن و صدای زیبای قلبتو توی شکمم برای آخرین بارمی شنیدم اون بلوپ بلوپ بامزه و بعدش سرم زدن و بعد چیزی که ازش بیشتر از زایمان می ترسیدم ،نوبت سوند بود ولی اصلا اون چیزی که فکر می کردم نبود خیلی راحت بود اونجا کلی خدارو شکر کردم که این غول بزرگی که ازش می ترسیدم تموم شد ، تو اون اتاق 2 ساعتی معطل شدم یکم خسته شدم آخه دکترم یه مریض دیگه هم داشت ، پرستار خوش اخلاقی اومد کنارم و گفت که نوبت منه کمکم کرد تختمو عوض کنن و بعد با آسانسوربه طبقه بالا رفتم نور مهتابی های بالا سرم و برانکارد و دکترا که درحال صحبت بودن ومریضای که می دیدم یاد فیلما افتاده بودم نیم ساعتی منتظر شدم بعدش دکترمو که دیدم کلی انرژی گرفتم با اون خنده های همیشه رو لبش ،تو این حین خانمی اومد بالای سرم گفت فیلمبرداری می خوای؟ من گفتم که نه چون خیلی گفته بودند که هیچ وقت دلت نمی یاد نگاه کنی منم همچین فکری داشتم دوست نداشتم تو رو با خونو این چیزا ببینم ، تو اون وضعیت آخه چه فیلمیه دیگه ، بابا کلی بعد از تمیز شدنت ازت فیلم گرفت ،بعد وارد راهروی اتاق عمل شدم از در چند تا اتاق عمل گذشتم و بعد به اتاق عمل خودم رسیدم تا حالا اتاق عمل ندیده بودم یه تخت وسط اتاق بود با هزار تا وسیله دیگر و بعد یه هواکش بزرگ رو سقف که جلب توجه می کرد و صداش برام آرامش بخش بود همش تصورم این بود که الان دکترم و پرستارم مثل این فضاپیماها لباس می پوشن و داخل می شن یعنی خیلی استرلیزه ولی اینطور نبود فکر کنم برای عملایی که احتمال عفونت زیاده اینطوریه مثل عمل جراحی قلب ، دوباره تختم و عوض کردن فکر کنم 20 بار اینکارو کردم ،بعد منتظر شدم دکتر بیهوشی اومد یک دکتر میانسال ،ازم پرسید میخوای بیهوش بشی یا بی حسی ، منم که گفتم بی حسی،گفت آفرین روش خوبی رو انتخاب کردی آخه من می خواستم تو رو لحظه بدنیا اومدنت ببینم ، من آماده شدم خیلی دکتر باحالی بود یه 3 دقیقه ای با من صحبت می کرد مدام کمرو نگاه می کرد و توضیح می داد که هنوزکاری نمی کنم دارم بررسی می کنم و بعد گفت الان یه سوزن کوچولو که شبیه یه نیش زنبوره می زنم، واقعا هم همینطور بود ،نمی دونم کی آمپول و زد اصلا درد نداشت  بعدشم که دراز کشیدم یه پرده از سینه به بعد کشیدن و دستامم به قسمتی که کناره تختم مخصوص جای دستام بود  گذاشتن و یه صدای بوق بوق مدام می اومد و بعدش بتادین به شکمم زدن خیلی یخ زدم و بعد دکترم گفت که تو الان کاملا بی حسی ولی متوجه همه چیز حتی فشاری که به شکمت می دیم هم می شی اون موقع یه ذره ترسیدم ،دکترم شروع کرد به عملم،کشیده شدن تیخ روی شکمم رو متوجه شدم نه اینکه درد داشته باشه ولی خوب یه ذره ترسناک بود اینکه نکنه یه موقع بی حسیم بره و دردو متوجه بشم سریع خانم پرستارو صدا زدم گفتم به این زودی بی حس شدم آخه گفتم یکم ناز نازیم ،خندید و گفت خیالت راحت باشه ، بعد یه دستگاهی هم کنارم بود که خونمو پمپاژ می کرد یه چند دقیقه ای گذشت من یکم حالم بد شد احساس کردم تنگی نفس دارم پرستار اومد بالای سرم ، بهم ماسک اکسیژن وصل کرد،اصلا حالم از این رو به اون رو شد چقدر باحال بود خیلی خوب شدم ، خلاصه یه کارایی می کردن و مدام با هم صحبت می کردن تو مدت عمل هم صدای خنده دکترم تو اتاق می پیچید که به من کلی آرامش می داد اون موقع اصلا به چیزی فکر نمی کردم همش تو زمان زندگی می کردم و منتظر به دنیا اومدن زیبا رویم بودم حتی یادم رفته بود چقدر بهم سپرده بودن که موقع زایمانم براشون دعا کنم ، چند دقیقه ای نگذشته بود که یه دفعه فشار شدیدی و رو شکمم حس کردم دل و رودم داشت در می اومد و بعدش یه صدای مثل شلنگ آب که دستتو جلوش می گیری که فهمیدم صدای کیسه آبمه و بعدش ...............................................

پسندها (3)

نظرات (1)

مریم مامان آیدین
21 فروردین 94 15:26
خوشحالم که زایمان خوبی داشتی دوستم