آبتین باور یک رویا

ترخیص من و نی نی از بیمارستان

1392/3/28 12:0
825 بازدید
اشتراک گذاری

صبح که شد بابایی رفت برای کارای ترخیص و بابا ناصرم رفت گوسفند بخره ، مامان وبابای همسری هم اومدن به دیدنمون بعد یه دکتر اومد تو رو معاینه کرد و گفت هیچ شیری بهت ندیم منم از پرستار دیشب پیشش گلایه کردم که برای اینکه تو گریه نکنی و آرامشش بهم نخوره گفت که بهت شیر خشک بدم ، خدارو شکر همه چیز عالی بود که فقط چشم سمت راستت کمی ورم کرده بود که گفت اونم به خاطر فشارداخل رحم بوده و بعد از چند ساعت خوب میشه و بعد دکتر زنانم اومد و کلی مثل همیشه خندیدیم و هم من و هم تو رو معاینه کرد گفت همه چیز عالیه و نی نی هم ماشالله چقدر قد بلنده ،خوب آخه تو مثل مامان و باباتی دیگه عزیزم ،بعدمامان سودی تو رو برد برای واکسنت یه ساعتی طول کشید و اومدی مامانی گفت که تو از همه تپل تر و زیباتر بودی عسلکم ،بعد  لباسمو پوشیدم و بابایی رفت که ماشین و بیاره دم در بیمارستان و بابا حسن هم زیر بغلم رو گرفت و بعد از آسانسور اومدیم پایین و صندلی جلو رو بابایی خوابانده بود انقدر بهش تاکید کردم که دست اندازا رو آروم بره که بنده خدا می ترسید دیگه رانندگی کنه تا یه ذره ماشین تکون می خورد کلی غرمی زدم خوبیشم این بود که خونمون نزدیک بیمارستان بود خونه که اومدیم گوسفند رو سر راهمون سر بریدن و من به این فکر می کردم که دیروز که از خونه می رفتم 2 نفر بودیم و الان سه نفره برگشتیم و این خونه از این به بعد چه خاطرات قشنگی رو می خواد به خودش ببینه .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)