زردی
مامانم گفت عاطی یه چیزی می گم هول نشی و استرس پیدا نکنی آخه خوب منو می شناخت ،گفت برای چکاپ که برده بودنت دکتر گفته که یه کوچولو زردی داری عددش 11 بود و باید مدام تحت نظر باشی تا یه موقع بالا نره کلی حالم گرفته شده بود این همه چیزای خنکی تو دوران بارداری خورده بودم ولیفایده نداشت، می گفتن از همون آغوز که گرمیه به خاطر تو کاچی هم که برام درست کرده بودم و خیلی دوست داشتم نخوردم ، همه نگران بودن هر کس یه چیزی می گفت که باید بخورم و خوب بشم منم که اهل این صحبت ها نبودم همیشه به نظر دکتر اهمیت می دادم چون می دونستم بعضی چیزای که قدیمیا می گن امروزه رد شده و تصورات غلط بوده که تو ذهن مردم مونده ،البته بعضی هاشونم مفیده ، این حساسیتهای من باعث می شد که بعضی وقتا بزرگترا از دستم نارحت بشن ولی چکار کنم من دوست دارم هر چی به صلاح بچمه انجام بدم ، چندبار ازت خون گرفتن مامان بمیره برات اصلا نمی تونستم تصور کنم که تو اون دستای کوچولوت سوزن بره ولی چکار می تونستم بکنم برای سلامتیت مجبور بودم تحمل کنم چون آزمایش خون دقیق تر بود ، روز بعد زردیت بهتر شده بود و من با هزار دعا و نذر و نیاز روز و به شب رسوندم ولی روز بعدش متاسفانه وقتی رفتی آزمایش بدی زردیت بالارفته بود 17 شده بود که اگه به 20تا 22 برسه باید بستری می شدی ومن انقدر از خدا خواستم که اینطور نشه چون من با این وضعیتم نمی تونستم بیمارستان بمونم دکتر گفت که باید 1 روز زیر دستگاه باشی بابای همسری سریع رفت یه دستگاه رو اجاره کرد و گفت تو رو نمی خوادببریم بیمارستان آخه اونجا پر از میکروبه ،خیلی سخت بود باید چشم بند برات می بستیم تا نور به چشمات نخوره و در روز چند ساعت باید بدون لباس زیرش می خوابیدی از اینور هم تو مدام شیر می خوردی و اون زیر نمی موندی خیلی دلم گرفته بود نذر کردم تا 40 روز برات دعای توسل و زیارت عا شورا بخونم خدارو شکر روزای بعد عدد زردیت کمتر می شد تا خوب شدی وقتی چشم بندتو باز کردم یکم جاش رو سرت مونده بود و من گریه کردم که سر بچم تو رفته و همه می خندیدن که من چقدر حساسم ،منو دلداری دادن که برمی گرده به حالت عادی ،چون سر بچه خیلی نرمه البته همینطور هم شد، تا یک هفته می بردمت بیمارستان قائم اونجا از طریق کف پاهات تست می گرفتن و دیگه نیازی به خون گرفتن نبود به خاطر اینکه مطمئن بشم مدام می رفتم که بمون گفتن بابا دیگه لازم نیست پسرتون کاملا خوب شده ، همه برات نذر کرده بودن منم تو این مدت بخیه هامو کشیده بودم و حالا دیگه راحت راه می رفتم و می تونستم از بغل کردنت لذت ببرم به مناسبت سلامتیت با همه خانواده هم رفتیم رستوران جام جم، اونجا رو با گریه هات بهم ریختی آخه شیر می خواستی و منم روم نمی شد بهت تو جمع شیر بدم ولی بلاخره با هزار زحمت شیر دادم و کلی به خاطر ورود کوچولوی جدید به خانوادمون بهمون خوش گذشت .
الهی مامان برات بمیره که مجبور بودی چشم بند ببندی