آبتین باور یک رویا

یکی بود یکی نبود

1391/7/26 20:0
252 بازدید
اشتراک گذاری

در یه روز از روزای قشنگ زندگی من و همسری، بین حسای قشنگ زندگی ،نگرانی هاو دلشوره ها ی حال و آینده ،مسئولیت پذیریا، تو دل خالی شدنا ،حس لمس یک فرشته و... کلی حس های زیبا ، سر سجاده عشق از خدا خواستیم که ما رو لایغ عشق آسمونیش بدونه  آخه تا حالا فقط عشق زمینی رو تجربه کرده بودیم و آماده آزمونی دلهره آور که نتیجش زندگیمونو تغییر می داد شدیم، پس من پیش دکتر متخصص زنانم ( دکتر آشتیانی ) رفتم و در خواست یه سری آزمایشو سونو روتین برای بارداری دادم  اول آزمایشا رو انجام دادم و تو تاریخ 91/7/26رفتم برای سونو ( دکتر طالقانی ) مطب خیلی شلوغ بود نوبتم که شد داخل رفتم و دکتر شروع کرد به سونو که یکدفعه چیزی رو شنیدم که اصلا باورم نمی شد دکتر گفت ( یه حاملگی کوچک دیده می شود ) گفتم چی آقای دکتر ؟تعجب درست شنیدم ؟ مگه میشه ؟ من تازه می خواستم برای باردارشدن اقدام کنم ؟  اصلا نمی دونم بگم چه حسی داشتم باید یه زن باشی تا حسمو درک کنی ، کل زندگیمو منتظراین لحظه بودم یعنی من دارم مادر می شم آخه همیشه فکر می کردم شاید یه چند ماهی طول بکشه انقدر دوستامو دیدم که برای بچه دار شدن چه دردسرای کشیدن  یکم بدبین بودم که به این زودیا بشه با اینکه برای باردارشدن تصمیم داشتیم ولی خیلی  سوپرایز شدم دوست نداشتم مدام بی بی چک بگیرمو منتظر دوخط شدنش بشم ولی انگار خدا مارو زودتر از چیزی که فکر کنیم لایق نگهداری از فرشته آسمونیش دونسته فرشتهانقدر غرق رویای خودم بودم که با صدای جدی دکتر به خودم اومدم البته حق داشت چون برای اون این  چیزاعادی بود ولی نمی دونست تو دل من چه غوغاییه خلاصه دکتر گفت که اگه شک داری برو یه آزمایش بده نکنه یه موقع کیست باشه اونوقت بود که ناراحت شدم فورا بیرون اومدمو همین طور که به سمت دستشویی می رقفتم به مامانم یه لبخندی زدمو گفتم الان میام یه چیزه مهمی رو بهت می گم بماند که مامانم وقتی شنید چقدر خوشحال شد تو فاصله ای که میرفتیم پیش دکترم فقط یه لحظه از اینکه زایمانم بیفته تو تعطیلات تابستون و من به خاطر اینکه دبیر بودموتابستون تعطیلی خودم  بود و از مرخصی زایمانم 3 ماه هدر می رفت ناراحت شدم که کمتر باید پیش کوچولوی دوست داشتنیم باشم که اونم انقدر خوشحال بودم که زود از ذهنم رفت چون خدا به ما لطف کرده بود دیگه جای این محاسبات نبود خلاصه پیش دکترم رفتمو جریانو گفتم کلی خندید و گفت این همه آزمایش رو الکی دادی ولی خوب همه آزمایشاتم نرمال بود و بعدش یه آزمایش نوشت و منم چون ساعت 8 شب بود سریع رفتم آزمایشگاه که باز باشه که خدا خواستو وآزمایشگاه  دکتر روحی باز بود آخه نمی تونستم تا صبح صبر کنم  نمی دونید چه حسی داشتم تا جواب آزمایش بیاد تو این فاصله همش به این فکر می کردم  که اگه بشه چطور به بقیه خبر بدم و این جور فکرا که با صدای پرستار به خودم اومدم که گفت مبارک باشه شیرینیشخندونک ،وای خدای من این بچه ای که من همیشه صورتشو تو ذهنم مجسم می کردم یعنی داره میاد بچه ای که من منتظر ش بودم چند وقتیه که تو وجودمه یه حس خاصی داشتم از آزمایشگاه بیرون که اومدم حتی راه رفتنمم تغییر کرد دیگه مواظب خودم بودم راست میگن انگار واقعا بارشیشه داشتم خوشحال بودم که هنوز یه ماه نشده متوجه یه فرشته تو وجودم شدم ،با مامانم رفتیم  بیرون غذا خوردیم که نکنه یه موقع فنقلیمون گشنش بشه باید به خودم حسابی می رسیدم  کلی با مامانم راجبش صحبت کردیم خوشحال بودم که حتی  ماه نشده متوجه حضور نی نی عزیزم شدم و با خودم کلی طرح ریختم برای سوپرایز کردن همسری چون می دونستم اون چقدر منتظره اصلا باورش نمی شه ،آره دیگه از اینجا شروع شد قصه زندگی ما که یکی که تا دیروز نبود امروز با اومدنش کلی عشق و گرما به زندگی ما داد.  

                                                              

                        

 

 

 

                                                         

پسندها (2)

نظرات (0)