سوپرایز همسری و خانوادهامون
روز بعد از اینکه فهمیدم یه فرشته نازنین تو وجودمه همش تو فکر بودم چطور همسری رو سوپرایز کنم آخه میدونستم خیلی شوک زده میشه چون دیوانه وار منتظربچه بود می گفت که ما 2 سال نامزد بودیم کلی اینورو اونور رفتیم و به قول معروف نامزد بازیامونو کردیم الانم یکسال از ازدواجمون گذشته بقیه لذتای زندگیمونو می خوام با بچمون تجربه کنیم و منم همیشه بهش می گفتم انقدر عجله نکن شاید 1 سالی طول بکشه انقدر به من استرس نده و حالا که خدا اینطور مارو غافلگیر کرده بود پس منم باید یه جورایی این خبر مهمو با کلی تدارکات بهش بگم به خاطر همینم اون شب چون دیر وقت اومدم خونه تا فرداش چیزی نگفتم ولی بماند که من اصلا تا صبح از ذوق و هیجان نخوابیدم صبح که سر کار رفتم اول سراغ یکی از همکارام که اتفاقا اونم باردار بود رفتم و موضوعو بهش گفتم و کلی خوشحال شد و گفتم که به بقیه نگه گرچه 2 روز بعد همه فهمیدن ،خیلیم تعجب کرد چون من ازش کلی درباره بارداریش می پرسیدم غافل از اینکه خودم 3 هفته ای بود که باردارم ،خونه که اومدم همسری زنگ زد و گفت شب با خانوادش بریم بیرون و گفت که برم پیششون منم اصرار که خودت یه سر بیا خونه و با هم بریم اونم کلی تعجب کرد که ماشین داری خوب خودت بیا ولی من بالاخره موفق شدم و شروع کردم به آمده کردن مقدمات سوپرایزکردن ، اول کلی عروسکای پولیشی تو مبلم گذاشتم بعد گل خشک از در خونه تا وسط حال ریختم و آخرشو یه قلب در آوردم با اول اسم هر دومون و شکلک نی نی و عکس سونو گرافی گذاشتم وسطش ، منتظر شدم همسرم بیاد ، زنگو که زد یه آهنگ که خوانندش بتی بود اون موقع ماهردومون دوسش داشتیم گذاشتم و همسرم درو باز کردو جلوی در همانطور که به عروسکا نگاه می کرد و منو دوربین به دست دید ،کلی بنده خدا متعجب شد ، چون ما اکثرا مناسبتا ی مختلف همدیگرو سو پرایز می کنیم همسرم گفت امروز چه خبره ؟ سالگرد ازدواجمون که نیست ؟ تولدمم که نیست ؟ ولنتاینم که نیست ؟ کم کم گلا رو دنبال می کرد خم شد داخل قلب عکس سونو رو که دید یه دفعه منو با تعجب نگاه کرد گفت چی ؟ تو حامله ای ؟ عاطفه درست میبینم ، این عکس سونو بچمونه که با تایید من یکدفعه شروع کرد به گریه کردن منم ناخوداگاه اشکام سرازیر شد همش سونو رو نگاه می کرد که گفتم نمی خوای منو بغل کنی بنده خدا خشکش زده بود و اومد منو بغل کردو گفت خدای من نمی تونم باور کنم و کلی احساساتی شد بعد گفت بدو بریم به مامانم اینا بگیم که اونا خیلی خوشحال میشن که من حاضر شدم و سر راه یه دسته گل گرفتیم و روش کارتی زدیم که نوشته بود( تقدیم به پدر بزرگ و مادر بزرگ عزیزم از طرف نی نی ) اونا بیرون رستوران جام جم منتظر ما بودند قبل از اینکه بریم دسته گلو دادیم گفتن مناسبتش چیه گفتیم کارتو بخونید وای نمی دونید چه صحنه ای بود هر دوشون گریه کردند آخه ما همگی خیلی با احساسیم، چون بچمون هم اولین نوه هر دو خونوادس ،کلا ما خانواده کم جمعیتی هستیم برادرم که بچه نداره چون برعکس ما بچه دوست ندارن و خواهر شوهرم هم هنوز ازدواج نکرده خلاصه اولین تجربه هر دو خونواده بود به بابامم چند روز بعد با همین روش منتها تو رستوران میرزایی تو جاده چالوس خبر دادیم که اون اصلا جریانو نگرفت بنده خدا انقدر نوه دوست داشت که باورش نمی شد ما به این زودیا بچه دار بشیم ، خواهرشوهرمم همون شب متوجه شد و برادرم از طریث خانومش موضوعو گرفت به خاطر گلی که همسرم بعدها برای تولدم خریده بود و رو کارتش نوشته بود از طرف همسر و پسرت ، بقیه دوستاو فامیل بعد از 4 ماهگی خبر دارشدن آخه مامانمم می گفت بعد از 3 ماهگی خبر بدی بهتره خلاصه اون شب با کلی هیجان و توصیه های برای مراقبت از خودم و فرزندم و با آهنگ تولد مبارک به شادی گذشت .