آخرین روز مهمونی خصوصی من و تو
امشب آخرین روزیه که تو شکم مامانی هستی ، با اینکه خیلی سختی کشیدم ولی واقعا دلم برای این دوران شیرین تنگ می شه برای تویی که در منی و منی که در تو گمم ،گرچه بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهتم عزیز دلم ،ولی یه حسایی بینمون بود که فقط مال من و تو بین خودمونم همیشه می مونه ، امشبم بابایی هم زود اومد خونه و باهام کلی صحبت کرد و منم از استرس ها و ترسم از عمل می گفتم اون با حرفاش کلی به من آرامش می داد ، آخه مامان یکم ناز نازیه ولی این شیرین ترین عمل تو دنیاست ووقتی به دکترم هم فکر می کنم خیالم راحتتر می شه چون یکی از بهترین دکترای کرجه و مریضاش ازش خیلی راضیند منم ساکی که از قبل برات حاضر کردم جلو دست گذاشتم تو ساکت ( لباس سرهمی خوشگلت ، پتوی ناز نازیت ، شیشه شیر و قطره چشم و پوآر بینی و پوشک و دستمال مرطوب وکاغذی و یه سری وسایل و لباسو خوراکی برای خودم و ....) خیلی از وسایلم به دردم نخورد آخه بیمارستان خودشون دادن ، مامان جونم و مامان جون شهنازو بابا جون حسن هزار بار زنگ زدن و آخرین یادآوری ها رو کردن وبرای ساعت 7 صبح فردا قرار گذاشتیم و من اون شب و با کلی دعا و راز و نیاز با خدا گذروندم و ازش خواستم که هر دو مون رو مورد عنایتش قرار بده و همش به این فکر می کردم که واقعا دارم مادر می شم از همین الان به فکر آیندتم ، از اینکه چیزی برات کم نذارم و تو تو ی زندگیت همیشه خوشحال باشی .