آبتین باور یک رویا

این روزهای بارداری مامان

1391/9/20 13:6
373 بازدید
اشتراک گذاری

چون نزدیک ماه محرم بود  کلی عروسی دعوت بودیم ، عروسی دوستامون  بهار و مهدی بعدش علی و سارا هم به فاصله دو هفته بعد از اونا، تو هیچ کدوم از جشنا حالم خوب نبود ولی مجبور بودم دیگه ، چند تا عروسی دیگه هم دعوت شدیم ولی ترجیع می دادم خونه باشم ،از لحاظ ظاهری یکم به نظرم پشت پلکم و بینیم ورم کرده بود چشمام خمار شده بود و لاغر شده بودم ،این روزا هم کلی همسری حوامو داره مدام ازم می پرسه چی دوست دارم بخورم من ولی هیچ ویاری ندارم اکثرا دنت می خورم ،اونم می گه دوست دارم چیزی حوس کنی که نباشه منم برم کل کرج رو بگردم و پیدا کنم و بخرم برات بیارمو تو بخوری، خوب دیگه اینطوری لوسم می کنه ، چند وقت بعدم عاشورا و تاسوعا شد تو حیاط خونمون نذری می دادن، قربون امام حسین برم ولی من 4 روزی که غذا می پختن برای هیئت ، از بوی غذا می مردم و زنده می شدم ،ولی به نیت سلامتی نینیم  ،غذا ها رو بهم می زدم و خانومهاهم صلوات می فرستادن همشون می گفتن از چهرم معلومه که پسره ،آخه مادر شوهر می گفت چون حالت زیاد بهم می خوره احتمالا دختره ، اون سال عاشورا و تاسوعا بیرون نرفتم  فقط شام غریبان با همسری رفتیم برای سلامتی گوگولیمون شمع روشن کردیم .و نذر کردیم سال بعد با گوگولی بیام و بین مردم شمع پخش کنیم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)