آبتین باور یک رویا

وعده بهار

1392/1/1 19:8
303 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم عید اومده، بهار رسیده ،بهاری که با تمومه بهارای زندگیم فرق داره ، بهاری که اومون تو رو وعده میده ،بهاری که همه چیز نو می شه و رنگ و بوی خودشو داره مثل تو ، امسال سر سفره هفت سین دیگه دوتا نیستیم تو هم هستی ولی تو دل مامانی قایم شدی به خاطر تو 3 تا ماهی خریدیم و همسری هم برام یه گوشی اپل خرید، زیاد عید دیدنی نرفتیم چون حوصله مهمونی نداشتم ولی با دوستای بابایی ( مهدی و بهار ) رفتیم شمال ، ،آخر شب حرکت کردیم که خلوت باشه ولی چشمت روز بد نبینه هنوز از وینه نگذشته بودیم که احساس کردم یه ذره حالم داره بد می شه یکم جلوتر رفتیم که بله حالم بهم خورد پیش خودم گفتم که بهتر می شم ، ولی انگار نمی خواست حالم خوب بشه دیگه به نسا رسیدیم که حالم خیلی بد شده بود دلمم نمی خواست برگردم و تصمیم گرفتیم همونجا بمونیم آخه مامان بزرگ اینا نسا خونه داشتند،ولی من گفتم حالم بهتر می شه اگه بمونیم صبح خیلی شلوغ می شه و انوقت بیشتر اذیت می شم  بابایی هم گفت که می خوای برگردیم  که گفتم نمی خواد خلاصه راه افتادیم که بعدش خیلی پشیمون شده بودم گفتم کاش اصلا برمی گشتیم کرج یه موقع بچم به دنیا نیاد آخه دیگه 7 ماهم بود خیلی هام تو هفت ماهگی  زایمان زود رس دارن ، کلی ترسیده بودم و همش دعا می کردم و به هر سختی بود که رسیدیم انگار مجبور بودیم چه کار کنم پسرم ما خیلی اهل گشت و گذاریم  مخصوصا شمال رو که خیلی دوست داریم ، آخه تو 5 ماهگی هم رفتیم شمال ،ولی اون موقع اصلا حالم بد نبود و فقط موقع رفتنی کلی خوابیدم و کلی هم حال و هوام عوض شده بود ، دیگه نزدیکای صبح بود که رسیدیم رفتیم صبحانه خوردیم ولی من بازم حالم خوب نبود که رفتیم دکتر و سرم زدیم و اون جا هم بابایی کلی سربه سرم گذاشت و خندیدیم و بعد به طرف رامسر رفتیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)