این روزهای بارداری مامان
چون نزدیک ماه محرم بود کلی عروسی دعوت بودیم ، عروسی دوستامون بهار و مهدی بعدش علی و سارا هم به فاصله دو هفته بعد از اونا، تو هیچ کدوم از جشنا حالم خوب نبود ولی مجبور بودم دیگه ، چند تا عروسی دیگه هم دعوت شدیم ولی ترجیع می دادم خونه باشم ،از لحاظ ظاهری یکم به نظرم پشت پلکم و بینیم ورم کرده بود چشمام خمار شده بود و لاغر شده بودم ،این روزا هم کلی همسری حوامو داره مدام ازم می پرسه چی دوست دارم بخورم من ولی هیچ ویاری ندارم اکثرا دنت می خورم ،اونم می گه دوست دارم چیزی حوس کنی که نباشه منم برم کل کرج رو بگردم و پیدا کنم و بخرم برات بیارمو تو بخوری، خوب دیگه اینطوری لوسم می کنه ، چند وقت بعدم عاشورا و تاسوعا شد تو حیاط خونمون نذری می ...