آبتین باور یک رویا

سونو گرافی غربالگری سه ماهه اول

دیگه به ماه سوم نزدیک می شدم دکتر که رفتم گفت باید آزمایش غربالگری سه ماهه اول روانجام بدم برای اینکه از سلامتی بچه و یا زبونم لال اگه جنینی ناهنجاریهای کروموزومی و ...داشته باشه زودتروالدین خبر دار بشن ، اون موقع  13w+2d بود که بعد از کلی تحقیق ،آزمایشگاه و سونو گرافی نسل امید که تو تهران جهان کودک  بود (مرکز پزشکی جنین) رو انتخاب کردیم چون می گفتن بهترین مرکز تو ایرانه زنگ زدم وقت گرفتم ، همسری خیلی اصرار کرد که با ما بیاد ولی من گفتم لزومی نداره یه سونو سادس تو کار داری نیا با مامیم میرم ولی انقدر بعدش پشیمون شدم که نگوچون خیلی باحال بود، 5 ساعت طول کشید یه ساختمون 5 طبقه بود که همش از این اتاق به اون اتاق می رفتیم ، اول...
26 آذر 1391

این روزهای بارداری مامان

چون نزدیک ماه محرم بود  کلی عروسی دعوت بودیم ، عروسی دوستامون  بهار و مهدی بعدش علی و سارا هم به فاصله دو هفته بعد از اونا، تو هیچ کدوم از جشنا حالم خوب نبود ولی مجبور بودم دیگه ، چند تا عروسی دیگه هم دعوت شدیم ولی ترجیع می دادم خونه باشم ،از لحاظ ظاهری یکم به نظرم پشت پلکم و بینیم ورم کرده بود چشمام خمار شده بود و لاغر شده بودم ،این روزا هم کلی همسری حوامو داره مدام ازم می پرسه چی دوست دارم بخورم من ولی هیچ ویاری ندارم اکثرا دنت می خورم ،اونم می گه دوست دارم چیزی حوس کنی که نباشه منم برم کل کرج رو بگردم و پیدا کنم و بخرم برات بیارمو تو بخوری، خوب دیگه اینطوری لوسم می کنه ، چند وقت بعدم عاشورا و تاسوعا شد تو حیاط خونمون نذری می ...
20 آذر 1391

مرخصی استعلاجی

سال پیش تو قسمت اداری بودم  وکارم خیلی راحتربود  ، گرچه همیشه تدریسو دوست داشتم ولی با این حالم  سخت بود با 30 تا دانش آموز سر و کله بزنم  ولی از شانسم امسال حتما باید تدریس می گرفتم ،گرچه این دوران با بچه ها با اون احساسای بچگونشون کلی خاطرات خوب داشت ، ولی چون مسئولیت داشت و من مدام حالم بد می شد یکمی سخت گذشت  و من همش تو دفتر دبیران تو خودم بودم ، یه روز انقدر حالم بد بود که نیم ساعت بیشتر نتونستم تحمل کنم وبا گریه و حال بد از مدیرم اجازه گرفتم و سریع پیش دکترم رفتم اونم برام مرخصی  استعلاجی برای یک ماه نوشت منم به مدرسم خبر دادم و کلی خوشحال شدم که حداقل خونم و فقط نگرانیم برای دانش آموزام بود که چند روز...
5 آذر 1391

شروع ویار مامان

تقریبا 40 روز از بارداریم گذشته بود که با خانواده همسری برای خرید مبلمان رفتیم یافت آباد ،آخه مادر شوهرم دکوراسیون خونشونو می خواست عوض کنه به ما هم گفت که بریم نظر بدیم خلاصه کلی پاساژای مختلفو گشتیم ،برای نهار همون رستورانی رفتیم که قبلا برای خرید جهزیه همونجا می رفتیم و غذاهاش خیلی خوب بود ، من سفارش ماهیچه دادم ولی نمی دونم چرا نتونستم بخورم احساس کردم که خسته شدم به خاطر همینم زود برگشتیم ولی من تو راه حالم اصلا خوب نبود ،خونه که رسیدم حالت تهوع شروع شد خدا می دونه چه حالی داشتم تازه فهمیدم که ویارم شروع شده از اون به بعد روزی نبود که حالم خوب باشه در روز 5 تا 6 بار حالم بهم می خورد انقدر که باید حتما می رفتم سرم بزنم آخه هیچ میلی به...
20 آبان 1391

اولین عکس زندگی نینیمون

 تاریخ 91.8.16  برای سونوگرافی پیش دکتر طالقانی که دکتر خیلی خوبی بود رفتم ولی همیشه خیلی شلوغ بود و پر از خانومهای باردار مجبور بودم با مامانم برم چون همسری تهران بود ، نوبتم که شد داخل شدک کلی استرس داشتم بعد ازچند لحظه صدای گنگی رو شنیدم با خوشحالی گفتم این صدای قلبشه ، دکتر تایید کرد و این قشنگترین صدای بود که تا به حال به گوشم رسیده بود یه نفس عمیق کشیدم خیالم راحت شد که قلبش رشد کرد،آخه خیلی سونو مهمی بود و،تازه فهمیدم مادر بودن من شروع شده ،هر لحظه دلهوره و هیجان واقعا تو هر کلمش هزارتا مفهوم داره آدم بر می گرده به این جمله معروف که همیشه از بچگی بمون می گفتن که  تا خودت پدر و مادر نشی نمی تونی خیلی چیزا رو در ک کن...
16 آبان 1391

سوپرایز همسری و خانوادهامون

روز بعد از اینکه فهمیدم یه فرشته نازنین تو وجودمه همش تو فکر بودم چطور همسری رو سوپرایز کنم آخه میدونستم خیلی شوک زده میشه چون دیوانه وار منتظربچه بود می گفت که ما 2 سال نامزد بودیم کلی اینورو اونور رفتیم و به قول معروف نامزد بازیامونو کردیم الانم یکسال از ازدواجمون گذشته بقیه لذتای زندگیمونو می خوام با بچمون تجربه کنیم و منم همیشه بهش می گفتم انقدر عجله نکن شاید 1 سالی طول بکشه انقدر به من استرس نده و حالا که خدا اینطور مارو غافلگیر کرده بود پس منم باید یه جورایی این خبر مهمو با کلی تدارکات بهش بگم به خاطر همینم اون شب چون دیر وقت اومدم خونه تا فرداش چیزی نگفتم ولی بماند که من اصلا تا صبح از ذوق و هیجان نخوابیدم صبح که سر کار رفتم اول سرا...
27 مهر 1391

یکی بود یکی نبود

در یه روز از روزای قشنگ زندگی من و همسری، بین حسای قشنگ زندگی ،نگرانی هاو دلشوره ها ی حال و آینده ،مسئولیت پذیریا، تو دل خالی شدنا ،حس لمس یک فرشته و... کلی حس های زیبا ، سر سجاده عشق از خدا خواستیم که ما رو لایغ عشق آسمونیش بدونه  آخه تا حالا فقط عشق زمینی رو تجربه کرده بودیم و آماده آزمونی دلهره آور که نتیجش زندگیمونو تغییر می داد شدیم، پس من پیش دکتر متخصص زنانم ( دکتر آشتیانی ) رفتم و در خواست یه سری آزمایشو سونو روتین برای بارداری دادم  اول آزمایشا رو انجام دادم و تو تاریخ 91/7/26 رفتم برای سونو ( دکتر طالقانی ) مطب خیلی شلوغ بود نوبتم که شد داخل رفتم و دکتر شروع کرد به سونو که یکدفعه چیزی رو شنیدم که اصلا باورم نمی شد دک...
26 مهر 1391

تولد وبلاگ پسرم

آبتین عزیزم ، پسرم ، نازنینم این وبلاگ دل نوشته های مامان و بابا ست که تاریخ 29 آذر93 برای ثبت لحظات زیبای که باهم می گذرونیم  ساختیم ، اینطوری توبا تمام خاطرات کودکیت ، لبخند بی ریات به خاطر  شاد بودنت و گریه هات به خاطرهر چیزی را که میخواهی و با تمام وجودت درخواست می کنی و اولین  صحبت کردنت به خاطراینکه نشون بدی که توهم حرفی برای گفتن داری و اولین قدم هات به دنیا و کنجکاویهات به خاطر شناخت محیط اطرافت و بوسه های بی انتهات و بدون منتت ومحبت های بی ریات و... همین طور هم باطرز تفکر ما و دغدغه های که برای آینده و تربیتت داریم وخواهیم داشت آشنا بشی ،وامیدوارم بعد ها که بزرگ شدی از این وبلاگ  لذت ببری و برات جذ...
20 مهر 1391